هر لحظه ی این شهرِ لعنتی برام یه خاطره از روزای تنهاییِ تو رو یادم میاره. روزایی که با هم زنده بودیم و بی هم زندگی می کردیم. حالا که تنهایی تو این شهر قدم میزنم می فهمم این شهر برای زنده موندنِ ما بود نه زندگی.
جهان جای جالبی برای دل دادن نیست، اما قلبِ تو جهانی دیگر است؛ و من از جهان تو نیستم.
ماهی مُرد .
ای کاش های زندگی مثل یه چُرتِ بعد از ظهر می مونن که یه مگس سمج هیچ وقت نمیذاره تبدیل بشن به یه خوابِ شیرین. لعنت به بعد از ظهرهای گرم و کسل کننده.
تکرار قصه های تکراری دردی رو که دوا نمی کنه هیچ ، حال آدمُ بدترم میکنه ! تو گنگیِ این سفر نامعلوم ، تنها دل خوشیم تموم شدن سوختِ این موشک تا با یه سقوط آزاد برگردم به زمین.