از بغضای وقت و بی وقت که بگذریم ، حال و روزم تعریفی نداره ... همه ی فردا هام شبیه امروزن ... شبیه دیروزن ... شبیه هر روزن ...
سراسرِ این شهرِ لاکردار آتیش بازیه و این خونه هنوز صدای خنده های تورو کم داره ...
هر لحظه ی این شهرِ لعنتی برام یه خاطره از روزای تنهاییِ تو رو یادم میاره. روزایی که با هم زنده بودیم و بی هم زندگی می کردیم. حالا که تنهایی تو این شهر قدم میزنم می فهمم این شهر برای زنده موندنِ ما بود نه زندگی.
جهان جای جالبی برای دل دادن نیست، اما قلبِ تو جهانی دیگر است؛ و من از جهان تو نیستم.
ماهی مُرد .